#آن_نیمه_دیگر_پارت_17
خدا رو شکر کردم که ديگه مجبور نبودم اونو تو ذهنم (( پسره )) خطاب کنم. تو دلم گفتم:
اين قدر بدم مي ياد اسم عجيب غريب روي بچه هاشون مي ذارن... رادمان ديگه چه کوفتيه... حالا بدم نيست.
يه فکري به ذهنم رسيد... شايد مي تونستم از زبون اون يه چيزهايي بيرون بکشم... دست خودم نبود. فوضوليم گل کرده بود. با لحني عادي گفتم:
شما چطور با رضا آشنا شديد؟ ظاهرا دوست هاي قديمي هستيد.
همون طور که به ر*ق*صيدن مهمونا نگاه مي کرد گفت:
اوهوم... دوست هاي قديمي هستيم.
رسما از زير جواب دادن در رفت. منم با پررويي بهش زل زده بودم... هنوز منتظر بودم که جواب سوالمو بده. چند ثانيه بهش زل زدم... نه بابا! انگار نه انگار! بعد چند لحظه به سمتم برگشت و گفت:
چيزي شده؟
با پررويي گفتم:
منتظر جواب سوالمم.
لبخندي زد و گفت:
اگه فکر مي کردم لازمه که شما بدونيد همون موقع جوابتونو مي دادم!
خدا رو شکر! چه قدرم رک بود! چنان چشم غره اي بهش رفتم که توي زندگيم به هيچکس نرفته بودم. با همون لحن مودب و محترمش حالمو گرفته بود.
بعد چند دقيقه يکي از دوستاي رضا به سمت رادمان اومد و با هم به سمت بقيه رفتند. تا آخر شب سعي کردم نگاهش نکنم... به نظرم يه خورده از خود راضي مي اومد.
اول مهموني فکر مي کردم فرصت زيادي براي با آوا بودن ندارم ولي بهم ثابت شد که اشتباه کرده بودم... آوا که لجش گرفته بود تا تقي به توقي مي خورد پيشم مي اومد. رضا هم که هنوز يه جورايي توي شک بود از اول تا آخر مهموني دور و بر رادمان مي گشت.
همون طور که از رضا انتظار داشتم شامو از بيرون گرفته بود... مثل هميشه همه چيزو راحت مي گرفت. از اين خصوصيت اخلاقيش خوشم مي اومد. براي همه همبرگر گرفته بود و اصلا خودشو توي زحمت ننداخته بود. هرچه قدر به آوا اصرار کرد که کنار هم بشينند آوا قبول نکرد. عين کنه به من چسبيده بود. تنهايي منو بهونه کرد و زير بار نرفت. بعد چند دقيقه هم پيشمون شد... وقتي چشمش به رضا افتاد که يه گوشه نشسته و بدون اين که لب به غذاش بزنه داره با رادمان حرف مي زد جوش اورد و از کار خودش پشيمون شد.
يه ساعت بعد از مراسم باز کردن کادوها بيشتر مهمونا قصد رفتن کردند. يه نگاه به ساعتم کردم. يازده و نيم بود. ديگه داشت دير مي شد. آوا پالتو و شالمو از توي اتاق اورد و دستم داد. داشتيم لباسامونو مي پوشيديم که رضا و رادمان به سمتون اومدند. رادمان يه لبخند به نشونه ي آشنايي بهم زد که با چشم غره جوابش و دادم... ازش خوشم نيومده بود.
رضا به آوا گفت:
تو بمون... مي خوام باهات حرف بزنم.
آوا روسريشو سر کرد و گفت:
فردا بيا ماشينتو ازم بگير... مي خوام ترلانو برسونم.
رضا خيلي جدي گفت:
romangram.com | @romangram_com