#آن_نیمه_دیگر_پارت_16
خنديد و چشمم به رديف دندون هاي سفيدش افتاد... خدا رو شکر دندوناش روکش بود. ظاهرا حداقل يه عيب کوچولو توي ظاهرش بود. ثابت شد فرضيه اي که پيش خودم داشتم درست بود... معلوم بود به خودش مي رسه. گفت:
فقط شکلات نبود... ظرف غذامم توش بود... .
سرمو پايين انداختم و آهسته خنديدم... گفتم:
يه کيفي... موبايلي... مدرکي... چيزي اون تو نبود که دلم خوش باشه؟
سرشو به نشونه ي نفي تکون داد و گفت:
نه متاسفانه... معمولا چيزهاي مهمو توي جيبم نگه مي دارم.
چشمم به آوا افتاد که وسط ر*ق*صيدن داشت بهم چشم غره مي رفت... تو دلم گفتم:
رضا توي جووني يه غلطي کرده آوا چشم غره هاشو به من مي ره.
پسر گفت:
مي تونم اسمتون و بدونم؟
گفتم:
تاجيک هستم.
يه صدايي توي سرم گفت:
خب چرا اين قدر رسمي؟
اضافه کردم:
ترلان تاجيک.
دوباره همون صدا گفت:
فاميليتو نمي گفتي بهتر بود!
من نمي دونم اين کي بود که توي ذهنم مرتب نصيحتم مي کرد. سرمو آهسته تکون دادم تا از فکر اين شخص نصيحت گر توي ذهنم بيرون بيام... جالب اين بود که حرف هاي اين شخص شباهت عجيبي به حرف هاي مامانم داشت. ياد جمله هاي جالب مامانم افتادم و سعي کردم جلوي خنده امو بگيرم.
پسر گفت:
منم رادمان م... رادمان رحيمي.
romangram.com | @romangram_com