#آن_نیمه_دیگر_پارت_15
خودت گفتي مي خواي يکي رو بهم پيشنهاد بدي... فکر کردم همينه. خوبه من پسنديدم... به هم مي يايم... خوشگله.
آوا پشت چشمي نازک کرد و گفت:
به قول مامانت مرد خوشگل مال ديگرونه.
نتونستم جلوي خودمو بگيرم و پخ زدم زير خنده... آوا دوباره ساکت شد... کاملا مشخص بود که توي ذوقش خورده. من که کنجکاو بودم بيشتر در مورد گذشته ي رضا ... که به زودي شوهر بهترين دوستم مي شد... بدونم گفتم:
خب بگو ببينم... ماجراي رضا چيه؟ تو که بعد اون همه ايراد گذاشتن روي اون همه خواستگار نرفتي با يکي که گذشته ي خوبي نداره ازدواج کني!
آوا روي صندلي نشست. منم کنارش نشستم. دوباره اخم کرد... پاشو با حالت عصبي تکون داد و گفت:
نه... يه چيز خيلي بد نيست... مي گم فقط مي رفتند پارتي... رضا توشون از همه بچه مثبت تر بود.
اين تيکه رو اصلا باور نکردم. آوا ادامه داد:
نمي دونم ترلان... هميشه يه گوشه ي ذهنم بود که دارم اشتباه مي کنم که به رضا اعتماد کردم... هميشه فکر مي کردم يه روز رضا منو متوجه مي کنه که گذشته اش توي زندگي آينده مون بي تاثير نيست... ديدي اين دخترهايي که نزديک عروسيشونه چه قدر شک و ترديد به جونشون مي افته؟ بين اين همه شک و ترديد يه دفعه سر و کله ي اين پسره هم پيدا شد...
من که کم کم داشتم به رضا شک مي کردم گفتم:
وضعش که خراب نبود! بود؟
آوا چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
نه بابا! مگه نه که جواب مثبت نمي دادم... ولي شک به دلم افتاد... يعني همين امشب... دوست دارم اين پسره رو بزنم... به خدا اگه پاش به خونمون باز شه خودم قلم پاشو مي شکنم.
در همين موقع رضا به سمتمون اومد. دستشو روي شونه ي آوا گذاشت و با مهربوني گفت:
مي ياي بر*ق*صيم؟ تا ما شروع نکنيم کسي روش باز نمي شه ها!
آوا لبخند کمرنگي به رضا زد و با هم وسط رفتند. همه ي مهمونا با ديدن اين صحنه شروع کردند به دست زدند... نگاه من بي اختيار روي پسر چشم آبي چرخيد... داشت نگاهم مي کرد... وقتي چشم تو چشم شديم سرشو آهسته به نشونه ي آشنايي تکون داد. منم همين کار رو کردم... با همون يه نگاه تشخيص دادم که توي صورتش يه غم بزرگه... اين همون چيزي بود که توي صورت رضا هم مي ديدم... خدا مي دونست که چه قدر دلم مي خواست از ماجراي بين اون دو نفر سر در بيارم ولي آوا خيلي عصبي بود و نمي تونستم ازش چيزي بپرسم. رضا و آوا شروع به ر*ق*صيدن کردند... اخم هاي آوا هنوز توي هم بود... رضا با محبت و عشق به صورت آوا زل زده بود. منم بي اختيار با نگاه کردن به اون دو تا لبخند مي زدم... خيلي برام جالب بود که رضا اين طور با عشق و علاقه به آوا نگاه مي کرد... تجربه ي اين احساس رو نداشتم... ولي وقتي بهش فکر مي کردم مي ديدم که ته دلم اين حسو دوست دارم... مثل هر دختر ديگه اي دوست داشتم که تجربه ي عشق و عاشقي و داشته باشم... ولي بعد ياد حرف آوا افتادم... يادم افتاد که گفته بود به رضا اعتماد کرده ... در واقع چشماشو بسته بود... از آوا توقع تصميم غيرمنطقي نداشتم... انگار راست بود که مي گفتند اگه آدم به کسي علاقه داشته باشه دور عقل و منطقو خط مي کشه.
چند نفر از مهمونا هم به رضا و آوا پيوستند و يه کم فضاي مهموني شادتر شد. در همين موقع از گوشه ي چشمم ديدم که پسر چشم آبي به سمتم اومد... کنارم ايستاد و با صداي به نسبت آهسته اي گفت:
فکر نمي کردم اينجا ببينمتون.
شونه بالا انداختم و جوابي ندادم. پسر گفت:
مي خواستم بابت صبح تشکر کنم... راستش... نتونستم صبح بگم که... .
وسط حرفش پريدم و گفتم:
آره واقعا! عمليات فوق مهمي بود... نجات يه کيف پر شکلات.
romangram.com | @romangram_com