#آن_نیمه_دیگر_پارت_14
مرسي که اومدي... خيلي برام ارزش داشت... خيلي... .
آهسته به شونه ش زد... چند نفر از دوستاي رضا با پسر چشم آبي دست دادند. هيچکس به اندازه ي رضا احساساتي نشده بود. حال و هواي رضا عوض شده بود... طرز نگاه کردنش به پسر چشم آبي عجيب بود. انگار وقتي اونو مي ديد يه دنياي ديگه پيش چشمش جون مي گرفت.
پسر با گام هايي کوتاه به سمت سالن اومد. رضا دستشو روي شونه ش گذاشت و رو به مهمونا کرد و گفت:
بچه ها حتما متوجه شديد که امشب يه مهمون ويژه داريم...
چند بار با دست روي شونه ي پسر زد و لبخند تلخي بهش زد. منتظر بودم که رضا اونو به جمع معرفي کنه ولي انگار نياز به معرفي نداشت. انگار همه مي شناختنش.
آوا با اخم و تخم به سمت من اومد. من که داشتم از کنجکاوي مي مردم سريع در گوشش گفتم:
اين کيه؟
آوا با عصبانيت نفسشو بيرون داد. شکلکي با صورتش در اورد و گفت:
رفيق دوران جاهليت رضا!
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
يعني چي؟ رضا و دوران جاهليت؟
آوا که داشت شديدا حرص مي خورد و پاش رو با حالتي عصبي تکون مي داد گفت:
آره ديگه! ديدي که بعضي ها مي يان دانشگاه جوگير مي شن؟ حالا نه اين که خيلي کارهاي بدي کرده باشه... فقط پارتي و اينا. به هر حال... نمي دونم چرا حالا که رضا داره متاهل مي شه سر و کله ي اين پسره پيدا شده.
سري تکون داد و گفتم:
همچين اشک توي چشم هاي رضا جمع شده بود انگار داشت معشوقش و بد صد سال مي ديد.
آوا پوزخندي زد و گفت:
از همين علاقه مي ترسم... خوشم نمي ياد دور و بر رضا ببينمش... اي کاش بره براي هميشه گم و گور بشه... يکي دو سالي بود که رضا ازش خبر نداشت. امشب يکي از دوستاي رضا خوش خدمتي کرده و دعوتش کرده.
آوا ايشي گفت و چشم غره اي به پسر چشم آبي که داشت با دوستاي رضا صحبت مي کرد رفت. پيش خودم اعتراف کردم که اگه اين پسر با اين قيافه و ظاهر توي يه پارتي بره چي مي شه! نگاهي به دخترهايي کردم که توي مهموني بودند. خيلي هاشون با هيجان اون پسرو نگاه مي کردند و دور و برش به اميد يه نگاه رژه مي رفتند... نگاهي دقيق به نيم رخ صورتش انداختم... لب هاي خوش فرم و بيني کاملا متناسب با صورتش داشت... توي نگاه اول چشم هاي آبي تيره ش توجه ها رو جلب مي کرد ولي دليل اصلي زيبايي صورتش لب ها و بيني اش بود... انگار به موهاي مشکي خوش حالتش خيلي مي رسيد. از همون فاصله مي تونستم تشخيص بدم که موهاش حالت ابريشمي داره. به نظرم پسر بدي نمي اومد. يادم اومد که اون روز صبح چه قدر لحن صحبت کردنش با ادب و احترام همراه بود. شونه بالا انداختم... به من چه؟ حتما آوا يه چيزي مي دونست که اون طوري مي گفت.
آوا چنان نيشگون محکمي از بازوم گرفت که نفسم بند اومد... با صداي بلند آخي گفتم. دو سه نفر برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند. آوا در گوشم گفت:
به خدا اگه بري تو نخش چشمتو با ناخونام در مي يارم.
خواستم اذيتش کنم. براي همين گفتم:
romangram.com | @romangram_com