#آن_نیمه_دیگر_پارت_13

اي کاش هنوز توي خيابون داشتم گاز مي دادم...

بالاخره آوا تونست از رضا جدا شه و لباسشو عوض کنه. کنارمن نشست و در گوشم گفت:

ببينم مي تونم امشب تو رو به کسي بندازم يا نه.

خنديدم و سر تکون دادم. آوا پوفي کرد و گفت:

مامانت راست مي گه ها! تو ديگه زيادي بي انگيزه اي. ديگه هر دختر بيست و دو ساله اي اگه مثل تو مريض نباشه به ازدواج کردن فکر مي کنه.

چشمامو تنگ کردم و گفتم:

تو هميشه طرف مامان منو مي گيري! آخرش از دست شما دو تا مجبور مي شم ارشدم بخونم. شوهرم که اگه پيدا بشه حرفي ندارم... صد بار بهت گفتم... مشکل اينجاست که کسي پيدا نمي شه.

آوا ابرو بالا انداخت و گفت:

اگه من کسي و بهت پيشنهاد بدم چي؟

نچي کردم و گفتم:

آوا! وسط تولد رضا جاي اين حرفاست؟

آوا خنديد و گفت:

خب چي کار کنم؟ برم اون وسط با چاقو بر*ق*صم؟ همه دارن حرف مي زنن ديگه! تو ام که خدا رو شکر هر سال مثبت تر از پارسال مي شي! حرف ديگه اي به نظرت مي رسه که به هم بزنيم؟

شونه بالا انداختم و خواستم چيزي بگم که يه دفعه جو مهموني تغيير کرد. چند نفر از مهمونا رو ديدم که به سمت در برگشتند... طولي نکشيد که نصف بقيه ي مهمونا هم به همون سمت برگشتند. يه سري از تعجب نزديک بود شاخ در بيارند... يه سري از دخترها زيرزيرکي مي خنديدند و چيزي در گوش هم مي گفتند. يه دفعه سکوت عجيبي بين مهمونا برقرار شد... صداي موزيک تنها صدايي بود که مي اومد. من و آوا با تعجب به هم نگاه کرديم. از جامون بلند شديم و يه کم جا به جا شديم تا هال رو ببينيم. در کمال تعجب رضا رو ديدم که اشک توي چشماش جمع شده بود... قلبم توي سينه فرو ريخت... چي شده بود؟ رضا با حالت عجيبي به کسي که جلوش بود زل زده بود... آوا که ديد رضا منقلب شده سريع به سمتش رفت. يه کم بيشتر جا به جا شدم. حالا ديگه مي تونستم هالو کامل ببينم. چند تا از دوستاي رضا که دور و برش بودند هم به مهمون تازه وارد زل زده بودند... يه سري با تعجب و شگفتي... و يه سري هم مثل رضا با چشم هاي اشک آلود... به دلم بد اومد... نکنه خبر مرگ کسي و اورده بودند؟

رضا لب هاش رو محکم بهم فشرد... دستهاش و جلو برد و پسر جووني که همه بهش زل زده بودند رو توي ب*غ*لش فشرد... هيچکس حرفي نمي زد... انگار همه به احترام رضا سکوت کرده بودند. حال بعضي ها هم مثل رضا بود... داشتم از کنجکاوي مي مردم... به آوا نگاه کردم... انگار دست کمي از من نداشت. با تعجب به پسري که رضا رو متاثر کرده بود نگاه مي کرد... بالاخره يکي از دوستاي رضا در گوش آوا چيزي گفت... ابروهاي آوا بالا رفت... سرشو به نشونه ي فهميدن تکون داد... به سمت رضا چرخيد... اخم کرد و سرشو پايين انداخت... چند ثانيه بعد دست هاشم به سينه زد... فهميدم يه چيزي اذيتش مي کنه... انگار ناراحت شده بود... ولي جنس ناراحتيش با جنس ناراحتي بقيه ي مهمونا که با تعجب آميخته بود، فرق داشت.

نگاهي به پسر قدبلند کردم که از آ*غ*و*ش رضا بيرون اومد. فقط مي تونستم موهاي خوش حالت تيره شو از پشت ببينم. يه کت اسپرت مشکي پوشيده بود. از پشت که به نظر مي رسيد خوش اندام باشه. درست همون موقعي که شونه بالا انداختم و توي دلم گفتم ((به من چه! بعدا مي فهمم،)) پسر به سمت سالن برگشت...

اون قدر شکه شدم که قلبم توي سينه فرو ريخت... دليل خنده هاي آهسته ي دخترها رو فهميدم... نگاهي به چشم هاي آبي پسر کردم... يه ثانيه محو زيبايي تاثيرگذارش شدم... اون اينجا چي کار مي کرد؟



=================





اونم با ديدن من يه کم با تعجب نگاهم کرد... بعد سرشو پايين انداخت و دوباره به سمت رضا برگشت... رضا نفس عميقي کشيد... خودشو کنترل کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com