#آن_نیمه_دیگر_پارت_12
آوا پشت فرمون نشست و با اعصاب به هم ريخته اي به سمت خونه ي رضا روند. ساکت بودم. مي دونستم آوا يه کم ترسيده و تا يه ساعت ديگه همه چيز يادش مي ره. فقط سعي مي کردم بهش نخندم. سرمو مثل يه بچه ي مظلوم پايين انداخته بودم و چيزي نمي گفتم. بعد يه ربع به خونه ي رضا رسيديم. رضا يه خونه ي صد متري توي يه آپارتمان به نسبت قديمي داشت. دانشجوي پزشکي و انترن بود و فقط يه ماه ديگه به فارغ التحصيل شدنش مونده بود.
آوا ماشينو با مصيبت پارک کرد ... تازه اون روز بود که فهميدم براي چي اين قدر کارخونه هاي خودروسازي براي راننده هايي که با پارک کردن مشکل دارند تجهيزات مختلف طراحي مي کنند... تو دلم گفتم:
کسي که بدون صداي بوق بوق نتونه ماشين پارک کنه رانندگي نکنه سنگين تره!
از اين فکرها بيرون اومدم و دنبال آوا وارد آپارتمان شدم. خونه ي رضا طبقه ي چهارم بود. بدي اون آپارتمان اين بود که آسانسور نداشت. من و آوا در حالي که به نرده ها آويزون شده بوديم چهار طبقه رو بالا رفتيم. وقتي به پاگرد طبقه ي چهارم رسيديم نفسمون بالا نمي اومد... رضا براي استقبال دم در اومد. يه پسر چشم ابرو مشکي بود که موهاي خرمايي تيره داشت. قدش متوسط بود و خوش تيپ بود.
صداي موزيک از در باز خونه بيرون مي اومد... مگه من و آوا چه قدر دير کرده بوديم؟
آوا مشتي به بازوي رضا زد و گفت:
اينم خونه ست تو گرفتي؟ نفسم بالا نمي ياد. چي بگم به تو با اين سليقه ت؟
رضا در حالي که مي خنديد گفت:
تو اصرار داشتي که نزديک مامان و بابات باشي.
آوا ابرو بالا انداخت و گفت:
من گفتم؟ تقصير من ننداز!
تو دلم گفتم:
آره عمه ي من گفته بود! قضيه ي همون 206 ست.
رضا دستشو دور کمر آوا انداخت و با هم وارد خونه شدند. با خنده گفتم:
رضا! خب يه سلام مي کردي!
رضا نگاه معني داري بهم کرد و گفت:
چشمم به خانومم افتاد همه چي يادم رفت... شرمنده! ولي ما با هم از اين حرفا نداشتيم.
دست داديم و پشت سر اون دو نفر وارد خونه شدم. اولين بار بود که خونه ي رضا رو مي ديدم... در واقع داشتم خونه ي بخت آوا رو بدون جهيزيه ش مي ديدم. کف خونه پارکت بود. رنگ ديوارها يه کم تيره بود و مي دونستم که آوا حتما خونه رو رنگ مي کنه... تحمل خونه هاي دلگيرو نداشت. خونه يه سالن بزرگ داشت. آشپزخونه اپن نبود ولي درش کاملا رو به هال باز مي شد. يه راهروي کوچيک با در به هال باز مي شد که اتاق خواب ها اونجا قرار داشتند. رضا فرش هاي کف خونه رو جمع کرده بود. بيشتر وسايل خونه توي يکي از اتاق ها جمع شده بود... حدس مي زدم رضا وسيله ي زيادي توي خونه ش نداشته باشه. وارد يکي از اتاق هاي شلوغ پلوغ شدم. کاغذ ديواري کرم اتاق به نظرم قشنگ بود. اتاق پر از پالتو و کت بود که روي هم انباشته شده بودند. چند نفر دختر توي اتاق بودند که حدس مي زدم هم کلاسي هاي رضا باشند. صورت همديگه رو آرايش مي کردند و بلند بلند مي گفتند و مي خنديدند. پالتو و شالمو در اوردم و روي تخت انداختم. يه دست به موهام کشيدم و از اتاق بيرون اومدم. چشمم به سالن افتاد... تعداد مهمونا از اون چيزي که فکر مي کردم بيشتر بود. انگار رضا هر کي که مي تونست رو دعوت کرده بود. همه ي مهمونا از جوون هاي فاميل و دوست هاي رضا بودند.
وارد هال شدم و نگاهي به دور و برم کردم. رضا داشت آوا رو به دوستاش معرفي مي کرد. بعيد مي دونستم اون شب زياد بتونم آوا رو ببينم. مي دونستم رضا از اول تا آخر مهموني بهش مي چسبه. به سمت سالن رفتم. نگاهي به پرده ها و لوسترها کردم. قديمي بودند. پيش خودم احتمال دادم که صاحت قبلي خونه اين وسايل و روي خونه به رضا داده باشه. دور تا دور سالن صندلي چيده بودند ولي صندلي ها به تعداد افراد نبود. يه ميز ناهارخوري کوچيک توي سالن بود که روش چند مدل خوراکي و تنقلات چيده شده بود.
نگاهي به مهمونا کردم. همه تيپ آدمي اونجا پيدا مي شد. بعضي از دخترها روسري سر کرده بودند... بعضي ها تا مي تونستند آرايش کرده بودند... خيلي ها مثل من معمولي و ساده بودند. متوجه شدم رضا هم مثل آوا روابط اجتماعي خوبي داره. با هر تيپ آدمي مي تونست گرم بگيره.
روي يکي از صندلي ها نشستم. پا روي پا انداختم و به مهمونا زل زدم... حدس مي زدم تا آخر شب کارم همين باشه... تو دلم گفتم:
romangram.com | @romangram_com