#آلاگل_پارت_98
صاف نشستم و گفتم
_وااا...!!!يعني چي؟؟چيشده خوب؟
پاهاشو اورد بالا و تو اغوشش گرفت..سرشوگذاشت رو زانوهاش و گفت
_ديشب.. که با مامان اينا جمع نشسته بوديم بحث ازدواج شد!مامان شايان ميگفت فعلا شايان زن نميخواد ولي هروقتم بخواد ازدواج کنه,بايد با دختر خالش ازدواج کنه.... ميگفت چون شايان عقل درست حسابي نداره و.. چه ميدونم از اين حرفا....
ابرويي بالاانداختم و گفتم
_که اينطور....از خاله بعيده چنين حرفي در مورد شايان بزنه...! ولي خب توام الکي بد به دلت راه نده مهم اينه که شما دوتا واقعا همديگه رو دوستدارين. مگه نه؟؟
غمگين سري تکون داد و گفت
_اوهوم... آلا ؟نکنه از دستش بدم؟؟
خنده ي کوتاهي کردم و گفتم
_نترس ديوونه... شايانم خبر داره؟
_اوهوم..اونم ناراحت شد رفت بيرون از خونه..
_اووف از دست شمادوتا...بابا خاله الهه که از چيزي خبر نداره!اگه بفهمه که پسرش عاشق دختر به اين خوبي و گلي شده که ديگه دختر خواهرشو يادش ميره!الانم بلندشو برو پيش شايان باهاش حرف بزن چيزي نشده که اينجوري بهم ريختين..
romangram.com | @romangram_com