#آلاگل_پارت_91
بيرون از رستوران بوديم که قبل از خداحافظي فرزاد بطرفم اومد و گفت
_فردا طلوع آفتاب ميرم ساحل...
با شوق مانع ادامه حرفش شدم و گفتم
_وااييي منم مياااام... مياي دنبالم؟
لبخندي زد و گفت
_چرا که نه؟آماده باش ميام دنبالت....خواب بموني ميرم ها!
چشمکي زدم و گفتم
_حتما ميام.شب بخير...
تا خونه مدام پلکام روهم مي افتاد.به زور خودمو نگه داشتم.به عمه گفتم موقع نماز صبحش منو صدابزنه تا طلوع آفتاب برسيم دريا و بعدهم بي معطلي روتخت ولو شدم و لحظه اي نکشيد که خوابم برد...
_آلاگل؟؟آلا...؟بلندشو عمه جون مگه نميخواستي بري؟!
چشمامو آروم باز کردم و چهره ي عمه جلو روم حاضرشد... از منگي در اومدم و بلندشدم تا حاضربشم...
خيلي سريع فرزاد رسيد...
انقدر خوابم ميومد که به غلط کردن افتادم که چرا به فرزاد گفتم ميام....
romangram.com | @romangram_com