#آلاگل_پارت_9
هما،تنها عمه ي من بود.عمه ي عزيزم که واسم حکم يه مادر واقعي رو داشت!چندسال پيش شوهر عمه هما فوت کرد و عمه از اونجايي که بچه دار نشده بود،تنهايي تو خونه اش که واقع در شمال هستش موندگار شد...يه خانوم تقريبا مسن و فوق العاده مهربوووون...که رنگ چشم هاش کپي رنگ چشاي منه!عمه همه،باباهمايون و عمو هادي...فقط بابا بين خواهر و برادرش جدي بود و رسمي..!کاش کمي مهر عمه هما رو بابا داشت!
شلوار جين سفيدم رو به همراه تاپ دو بند نازک سفيد که روي سينه اش خز کوتاه همون رنگ و قلب هاي ريز صورتي بود پوشيدم...صندل صورتي...و سربند صورتي رو به موهاي لختم که دورم ريخته بودم،زدم.ريمل و رژ هم زدم و راهي پايين شدم...
عمو هادي اومده بودن ...باهاشون روبوسي کردم و بين عمو ومژگان نشستم..
عمو دست دور گردنم انداخت و گفت:_عزيز عمو چطوره؟؟
_خوبم عمو جووونم
مژگان خواست حرفي بزنه که صداي آيفون خبر از اومدن عمه هما داد...
با خوشحالي زيااااد به سمت در پرواز کردم !دلم واسه عمه يه ذره شده بود...در رو بازکردم و چند لحظه بعد عمه جلو روم ظاهر شد و بدون کوچکترين مکثي توآغوشش پناه بردم..
_سلام عمه...
_سلام عزيزدل عمه.سلام دخترکم...خوبي؟؟
از آغوشش جدا شدم و با لبخندي که از روي لبام کنار نمي رفت گفتم
_خوبم عمه...خوش اومدي.خوشحالم کردي بخدا...
پيشمونيمو بوسيد و باهم به جمع بقيه پيوستيم ...
جمع خوبي بود...همه از وجود عمه لذت ميبردن...ساعاتي بعد کنار مهموناي عزيزمون ناهار رو صرف کرديم...
romangram.com | @romangram_com