#آلاگل_پارت_10
عمه رو براي استراحت به اتاق مهماني که کنار اتاق خودم بود،بردم..
به مژگان هم گفتم بياد پيشمون...
با عمه روي تخت نشستيم ...دلم لک زده بود واسه حرفاي آروم کنندش..
_خب عزيز عمه چيکارا ميکني؟!
_هيچي عمه جون..مشغول درس خوندن ...راستي چيشد شما اين موقع اومدين تهران؟
آهي کشيد و گفت:_راستش دلم واستون يه ذره شده بود..ديگه تحمل نداشتم ...گفتم اين چند هفته به عيد رو بيام پيش شما.و واسه تعطيلات عيد شمارو با خودم ببرم شمال ...
_وااآاي عاليه عمه.مرسي که اومدين..بخدا من تو اين خونه مي پوسم!
عمه خنده خوشگلي کرد و گفت
_شيطوون تو که هميشه با دوستات بيروني کي خونه بودب آخه؟؟!!
سرمو خاروندم و گفتم
_حالاااا...ولش کن اصلا.مهم الان وجود شماست.
محکم منو به خودش فشرد که صداي مژگان،که از بين در مارو نگاه ميکرد اومد
_منم هستماااا...خب حسوووديم ميشهه!
romangram.com | @romangram_com