#آلاگل_پارت_8


بعد از شستن دست و صورتم و تعويض لباس رفتم پايين ...سميرا تو آشپزخونه بود..

_سلام خانوم ظهرتون بخير...

_ممنون.سميرا؟!مامان و بابا خونن؟

_بله خانوم ...

_چطور؟امروز خبريه نکنه؟

فنجون چاي رو طرفم گرفت و گفت

_بله خانوم.امروز هما خانوم اومدن تهران.آقا هادي هم دعوتن.خانوم و آقا هم دارن حاضر ميشن...چون الان ميرسن...

ميخواستم از خوشحالي جييييغ بکشممم!فنجون چاي رو گذاشتم رو ميز و پريدم بغل سميرا...اينم يه نوع تخليه ي شاديه ديگه!خخخ سميرا بدبخت کپ کرده بود و مثل ماست تو بغل من وايستاده بود حق داره بيچاره فقط اخم منو ديده...با خوشحالي گفتم

_راست ميگي سميرا؟؟؟

از بغلم جداش کردم.لبخند هولي زد و گفت

_بخدا راست ميگم خانوم.

با خوشحالي راهي اتاقم شدم.تو راهرو مامان رو حاضر و آماده ديدم ...که سفارش ميکرد سريع آماده بشم و برم پايين...


romangram.com | @romangram_com