#آلاگل_پارت_7


يادش بخير..!اولين بار که با عرفان اومديم اينجا...چقدر اون اوايل رفتارش بهتر بود.اما...الان ساعتها ميگذره و دريغ از يه زنگ و پيام...

تا بستني ها آماده بشه بهش پيام دادم

_سلام خوبي؟خبري ازت نيست!!

بستني هارو گرفتم ...جواب پيامم اومد

_سلام خوبم.آلا فعلا کار دارم بعدا خودم بهت زنگ ميزنم.

از حرص دلم ميخواست گوشي و سيني بستني رو پرتاب کنم تو ديوار!خيلي عادي و با لبخند تصنعي برگشتم پيششون .

کنار شيما نشسته بودم ..زيرگوشم گفت

_چيزي شده آلا؟با عرفان بحثت شده؟!

لبخندي زدم و گفتم

_بعدا حرف ميزنيم...

بستني هامونو که خورديم برگشتيم خونه...

بازهم خونه ي ساکت!به تختم پناه بردم و سعي کردم بخوابم ...
چشمامو آروم بازکردم...اتاق روشن بود.نگاه به ساعت کردم..اوووف12ظهر بود چقدر خوابيدما!رو تخت نشستم که همون لحظه صداي پيامک گوشيم بلند شد...به خيال اينکه عرفان باشه خيز برداشتم سمت گوشي...ولي زهي خيال باطل!پيام تبليغاتي!!!

romangram.com | @romangram_com