#آلاگل_پارت_77
_آره بابا...لاهيجان بهم زنگ زد...
خاله سوسن_خوب مادر بهش ميگفتي اونم يه چندروز بياد شمال؟
فرزاد کنار نشست و گفت
_خاطرت جمع مادر من...بهش گفتم!اونم با کله قبول کرد...
عمو نادر برگشتن ويلاي خودشون و ماهم اومديم خونه عمه...
عمه اصلا نميذاشت بريم ويلاي خودمون و ميگفت تا وقتي من هستم بايد بيايد خونه من....
واقعا هم اينجا صفاي خودشو داشت...
شام حاضري دورهم خورديم و همه خيلي زود واسه خواب به اتاقها رفتن...
بين شيما و مژگان خوابيدم و کم کم چشمهام بسته شد...
با احساس خارش بينيم دستمو محکم روي بينيم کشيدم و غلت زدم ولي بازم فايده نداشت... آروم چشمامو باز کردم و اول يه پر و بعد هم قيافه خندون مژگان رو ديدم..
_تو روحت مژگان...هميشه کرم بريز..أه...
_خب حوصله ام سررفته بود!
پتو رو کنار زدم و گفتم
romangram.com | @romangram_com