#آلاگل_پارت_62
_تو چي؟بنظرت واقعي تجربه اش کردي؟؟!
شونه اي بالا انداختم
_نميدونم...عمه هميشه ميگفت آدم عاشق يه لحظه دوري هم از عشقش واسش مثل مرگه...ميگفت موقعي عاشقي که بتوني ببخشي..موقعي عاشقي که حتي وجدانت نذاره تو سمت کسي ديگه بري!ميگفت عاشقي وقتيه که همه وجودتو بسوزونه.. از عشق!از دوري...از انتظار...!نميدونم.شايد ..علاقه ام به عرفان به عاشقي نرسيده...!نميدونم..
با صداي در اتاق هر دو به سمت در برگشتيم عمه بود...گوشيمو به سمتم گرفت و نفس زنون گفت
_بگير اينو...خودشو کشت دختر!
پيشونيشو بوسيدم و گفتم
_شرمنده عمه جون.زحمت کشيدي.
روبه شيما گفت
_کي اومدين بالا؟من رفتم تو باغ دنبالتون!
خواستم گوشيمو چک کنم که دوباره زنگ خورد...فرزاد بود.
_بله؟
_سلااام... چه عجب جواب دادي!!
romangram.com | @romangram_com