#آلاگل_پارت_36


خنديد و گفت_مگه داداش من دل نداره؟؟

با ذوق گفتم _خوووب ؟؟چيا بهم گفته بودن؟؟

دستامو گرفت و گفت _فکرکنم دوتاشون دارن عاشق ميشن!چيز زيادي تو پيام هاشون معلوم نبود...مثل اينکه باهم بيرون هم رفتن ..البته اين جريان تازه پيش اومده..حالا سرفرصت از زير زبون مژگان حرف بکش ببين چي ميگه! و چشمکي حواله ام کرد... بعد از ساعات خوبي که کنار شيما داشتم تصميم گرفتيم برگرديم خونه.. شيما رو رسونديم و برگشتيم خونه..

??:??]

_سلام

باصداي من مامان و بابا و عمه به طرفم برگشتن و هرسه با خوشرويي جوابم رو دادن...

پيششون نشستم و کنارهم چاي خورديم.

_برنامتون واسه عيد چيه؟

بابا_واسه سال تحويل خونه عمو هادي دعوتيم... عمه با لبخند گفت_سوم عيد هم، با هم ميريم شمال...

از خوشحالي جيغ خفيفي کشيدم و عمه رو بغل کردم... _البته امسال شيما و خانوادشم باهامون ميان...!!! لبخندم بيشتر شد و گفتم

_مرسي بابت خبراي خوبتون..من برم بالا لباسامو عوض کنم.واسه شام ميام...

_برو عمه جون ...


romangram.com | @romangram_com