#آلاگل_پارت_35

و روبه راننده گفت_آقا برو مرکز خريد..

_من نميام!!!! شيما لبخندي زد و گفت_مگه دست خودته؟؟بايد بيااااي!ديشب که باهامون نيومدي خريد.. الان بايد با من بياي... سکوت کردم و تا مرکز خريد خيره ي خيابون بودم...

از اونجايي که حوصله نداشتم به سليقه شيما چند دست لباس و کفش گرفتم...

به اصرار شيما رفتيم رستوران...خودمون دوتايي!

کلي گفتيمو خنديديم...بدون توجه به اطرافيانمون و شرايط.... غم هارو فراموش کردم و پا به پاي رفيقم خنديدم....

_وااااااي آلا بگو چي ديدم!!!

با تعجب گفتم_چي؟؟

_نهههه بگو چييي شنيدم!!!!

_وااا خوب بگو چيشده!

لبخند مرموزي زد و ادامه داد

_ديشب که منو مژگان و شايان رفتيم خريد،شايان کلا رفتارش با مژگان عوض شده بود!!واي مژگان رو که نگوووو... خنديد و ادامه داد_مثل اين دختراي سر به زير و خانوم رفتار ميکرد... خبري از اون شيطنات کردناش نبود!!!!

لبخند محوي زدم و گفتم _خوب؟همين.. ؟

_نه باباااااا...وقتي اومديم خونه ديروقت بود ...يه ساعت بعدش رفتم اتاق شايان خواب بود.گوشيشو برداشتم!!کلي به مژگان پيام داده بود!!! با تعجب گفتم _نههه!!!شايانم اره؟؟

romangram.com | @romangram_com