#آلاگل_پارت_33

چهار روز مونده به عيد نوروز!!

دوساعت ديگه منو و شيما،با ساره قرار داريم...بالاخره تصميم گرفتم حرفايي که مدتها بود بايد مي شنيدم و به تعويق انداختم،الان گوش بدم..

تو اين چند روز که گذشته،تنها اتفاقي که افتاده،عرفان بهم زنگ زد.جوابش رو ندادم ولي بيخيال نميشد.با ترديد جوابشو دادم..

_چه عجب جواب دادي!

_هه...پرو تر از تو نديدم..چجوري روت ميشه به من زنگ بزني؟؟هاااا؟؟؟

_عصباني نشو کوچولو...منتظرت بودم برگردي ازم توضيح بخواي ولي عين خيالتم نبود!!

_اره چون مهم نبود!

_خانوم مهرپرور!!حالاکه دنبال شيطنتي و کنجکاويت گل کرده،منتظرم باش...هنوز خيلي کارا باهات داااارم..

پوفي کردم و از فکر اون روز بيرون اومدم.

بعد از خوردن عصرونه با عمه و مامان،يه تيپ معمولي زدم و با راننده اي که بابا گذاشته بود رفتم دنبال شيما...به هر نحويي خواستم راننده رو رد کنم نشد و بابا سخت برخورد کرد!رسيديم همون کافي شاپي که قرارمون بود....

ساعت6قرارمون بود و الان ساعت7...

حرصي نفسمو دادم بيرون و رو به شيما که مثل هميشه خونسرد نشسته بود گفتم_ديدي؟؟ديدي گفتم اين دختره چاخان زياد ميگه!!!کوش پس؟؟چرا نيومد حرفاي مهمشو بزنه؟؟؟؟

شونه اي بالا انداخت و گفت

romangram.com | @romangram_com