#آلاگل_پارت_32
_جانم عزيزدلم؟
_ميگم..چيشد که شما ساکن شمال شدي؟...
آهي کشيد و گفت
_منو ناصر عاشق همديگه بوديم...خانواده ها حرفي نداشتن ولي..بابات که برادر بزرگتر بود،مخالف شديد اين ازدواج بود.انقدر اين مخالفت شديد شد که مادر و پدر خدابيامرزم،هم ناراضي شدن... اون روزا خيلي پافشاري ميکردم خيلي سر سخت بودم ولي نميشد..بابات ميگفت ناصر آدم خوبي نيست.ميگفت گذشته خوبي نداره..بهش گفتم داداش،مهم الان ناصره،مهم اينه که الان مرد کار و زندگيه..دلمو زدم به دريا و گفتم مهم اينه که ما همديگه رو دوست داريم مهم اينه که من بخاطر عشقي که به ناصر دارم ميبخشمش...اونم به خاطر عشقي که به من داره قول شرف داده تا کار کنه و زندگيمونو بسازه...انقدر گفتم و انقدر بخاطر عشقم جنگيدم،تا بالاخره راضي شدن.. هرچند ناراحت بودن ولي بالاخره رضايت رو دادن!کار ناصر تو تهران بود،ولي بابات و آقاجون گتن تهران نمونين...گفتن ناصر در سطح خانواده مانيست...تهران نباشين بهتره!
دهنم از تعجب بازمونده بود!!!واقعا باباي من اينکارارو کرده بود؟؟واااي که چيا به سر عمه اومده...
_خوب عمو هادي از شما طرفداري نميکرد؟؟
لبخند مهربوني زد و گفت_هادي هميشه طرف من بود ولي کاري ازش ساخته نبود..حرف بابات حرف آقاجون بود... مادر م هم نميتونست حرفي بزنه..چون اگه اونا ميگفتن نه،ديگه حرف هيچ احدي اهميت نداشت!من سه سال بيشتر با ناصر زندگي نکردم...کم بود ولي ...بهترين روزهاي عمرم بود خيلي خوشبخت بودم.ناصر مشکل داشت و من به تنها آرزوم يعني مادر شدن نمي رسيدم..اما گذشت کردم و به پاش موندم..بابات دنبال يه سرنخ ميگشت تا بگه ديدي گفتم ناصر خوب نيست!!ولي نميذاشتم برادر و پدرم بفهمن و ميگفتم من بچه نميخوام...
سکوت کرد...فکرکنم زيادي تو گذشته اش غرق شده بود...
با بغض ادامه داد_قرار بود بريم از پرورشگاه بچه بياريم..17سال پيش بود...که ناصر تو راه خونه تصادف کرد ..چندماه توي کما بود و آخرشم... تنهام گذاشت و رفت...با مردن ناصر دل منم مرد...
عمه رو به آغوش کشيدم و تو بغلش گريه کردم.. اين همه سختي؟چقدر عاشق هم بودن!
با يکم گريه هردومون آروم شديم و با فکر به حرفاي عمه خوابم برد...
??:??]
romangram.com | @romangram_com