#آلاگل_پارت_31
_فرزاد شمارمو گرفت قراره خودش زنگ بزنه..زنگ زد خبرتون ميکنم
بلندشدمو به طرف دستشويي رفتم..صورتم دوباره داغ شده بود...
وقتي اومدم بيرون ديدم عمه هما نگران ايستاده.. لبخندي به روش زدم که گفت
_خوبي دخترم؟؟انگار حالت خوش نيست..!
سرپايين انداختم و گفتم
_خوبم عمه جون...يکم سرماخوردم.
_ازبس که شما جوونا سر به هوايين..مواظب خودتون نيستين زودهم مريض ميشين..
دست دور شونه اش انداختم و به طرف سالن بردمش
_اي بابا... چيزي نيس که عمه جوون زود خوب ميشم!!
کمي بعد شام خورديم و مهمونا کم کم عزم رفتن کردن..
احساس ميکردم مژگان ميخواد باهام حرف بزنه ولي.. من يه جورايي از دستش فرار ميکردم. دلم نميخواست درباره چيزي که حالمو بد ميکنه حرف بزنم.. اون چه خبر از دل من داشت؟؟
شب کنار عمع خوابيدم...دلم نميخواست تنها باشم...
_عمه؟
romangram.com | @romangram_com