#آلاگل_پارت_3

سريع سوار ماشين شدم و عرفان بدون هيچ حرفي راه افتاد...بهم گفته بود نبايد بذارم ساره طرفم بياد.ولي يه حس کنجکاوي عجيب به سراغم اومده بود که سعي کردم فعلا اين حس رو سرکوب کنم تا عرفان آروم بشه.دلم واسه صداش تنگ شده بود و ازطرفي هم غرورم اجازه نميداد حرفي بزنم.پس به سکوتم ادامه دادم ...به نيم رخ عرفان نگاه کردم.واقعا دوست داشتني بود.من واقعا اين بشر رو دوسش داشتم باهمه ي بداخلاقي هاش،با همه ي حرکات و رفتاراش...جلوي در خونه نگه داشت.دستم رفت سمت دستگيره که صداي خشک و سردش بدجور خط انداخت به گوشم:_نشنيدم ...؟!

متعجب گفتم :_چيو؟؟

پوزخند کوتاهي زد و گفت:_معذرت خواهيتو.. !

ناخودآگاه گفتم :_چي؟؟؟؟معذرت خواهيه چي؟!!!عرفان بخدا من با ساره کار... . .

بقيه حرفم با دادي که زد تو گلوم خفه شد

_عرفان و درد!!!!مگه هزار بار بت نگفتم خوشم نمياد با اين دختر هرزه بپري؟مگه نگفتم خودشم کشت نگاشم نميکني چه برسه واستي جوابشو بدي؟!!مگه نگفتم آلا ؟؟؟؟؟

چشمام از تعجب بازمونده بود!!اين پسره کيه که سره من داد ميزنه؟؟

منم مثل خودش بلند گقتم

_صداتو رو من بلند نکن!!!حالا با اين رفتارت مطمئن شدم يه کاسه اي زير نيم کاسه ات هست!يه چيزي هست که نميخواي من بفهمم.تو از وجود ساره ميترسي ....

پياده شدم و در ماشين رو محکم بستم و وارد خونه شدم ...

صداي وحشتناک لاستيک ماشينش خبر از رفتنش داد...

مامان و بابا جلوي تي وي نشسته بودن و متوجه اومدن من نشدن...روبه هردوشون گفتم:_سلام .

هردو همزمان گفتن:_سلام ..

romangram.com | @romangram_com