#آلاگل_پارت_29

_إإإإ عموووو سرما ميخورينا..

_دلم برات تنگ شده بود گل من..

به تعارف بابا رفت توي پذيرايي

خاله الهه_سلام عزيزدلم بهتري خاله؟

_خوبم خاله جون..چه عجب!بفرمايين...شيما و شايان کوشن پس؟

شايان_دنبال من ميگردي عجقم؟؟؟؟

با صداي نازک زنونه اش خنديدم و به طرف سالن هولش دادم_برووو عشوه خرکي نياااا.. اوووف تکونم نميخوري که!

شيما رو در آغوش گرفتم و باهم به جمع بقيه رفتيم..

نيمساعت بعد هم عکو هادي به همراه عمه هما اومدن....

تو جمع خانوما نشسته بودم که يه دفعه ياد فرزاد افتادم...روبه مامان گفتم

_راستي يه خبر تووووپ!

زن عموهادي-خوش خبر باشي عزيزم.

لبخندي زدم و به مامان که منتظر بود نگاه کردم

romangram.com | @romangram_com