#آلاگل_پارت_24
پشت در اتاق عمه هما ايستادم و با چند ضربه به در وارد شدم... عمه نبود!
احتمال دادم رفته خونه عمو هادي...
راهي آشپزخونه شدم..کسي نبود.. رفتم سر يخچال...نکنه عرفان امروز بياد دم مدرسه؟واي من نميتونم ببينمش.. يعني... نميدونم!فقط نميخوام ببينمش..معدم ميسوخت.اهميتي ندادم.
پارچ آب رو برداشتم و بعد از بستن در يخچال برگشتم که ديدم مامان چند ميلي متري من ايستاده از ترس جيغ خفيفي کشيدم و پارچ رو رها کردم ...
مامان رفت عقب و با تعجب گفت_آلاگل؟؟؟؟خوبي تو ؟؟؟
با عصبانيت گفتم
_چرا اينجوري کردي مامان؟؟يه دفعه اي مياي تو آشپزخونه و پشت سر من وايميستي؟؟اه...
دلم نميخواست با مامان اينجوري حرف بزنم ولي.. دست خودم نبود.
مامان اخمي کرد و گفت_تو معلوم هست چته؟؟؟من پشت سرت وارد آشپزخونه شدم بهت سلام کردم دوساعته عين چي زل زدي تو يخچال هي دارم صدات ميکنم معلوم نيست کجايي!!حالا من شدم مقصر؟؟
بي حوصله از حرفاي مامان و واسه فرار از مچ گيري هاش،سر به زير گفتم
_ببخشيد و...از آشپزخونه خارج شدم.
به صدا زدن اسمم توسط مامان اهميتي ندادم و از خونه زدم بيرون...
romangram.com | @romangram_com