#آلاگل_پارت_20


سوار ماشين مژگان شدم.بغضم داشت خفه ام ميکرد ولي... لعنتي نميشکست...اشک نميشد !! مژگان حرکت کرد و من خيره ي خيابون خلوت شدم!...ساعت چنده مگه؟؟آخرشبه ؟ميخواستن امشبو تو بغل هم صبح کنن؟!!...

مگه نگفت ميرم اصفهان ؟مگه نگفت سرم شلوغه!!گفت فکر بد نکن ..واسه کارم سرم شلوغه.. کار؟؟ميترا زندگيشه!سرش گرم زندگيش بود.. .من چي بودم اين وسط؟عروسک؟بازيچه؟؟؟چي بودم خداااا؟؟؟

دنبال محبت بودم.. محبت از کسي که ناخواسته دل بهش باختم.. جديدا بنده هات اينجوري محبت ميکنن خدا؟؟؟

انگار يکي دستشو گذاشته رو گلوم و ميخواد خفه ام کنه...

صورتم از اشک خيسه...

کنترلم از دستم در ميره و بلند هق ميزنم... لعنت بهت عرفان...

ماشين ايستاد.. دستمو جلوي صورتم گرفتم.. تو آغوش مژگان جا گرفتم...بلند تر هق زدم .... مژگان هم با بغض و گريه گفت_آروم باش آلاگل...آروم عزيزم...باهام حرف بزن... نريز تو خودت...

با هق هق و بريده بريده گفتم

_مژ...مژگان.. دو..دوسش داشتم... چ..چرا اين.. جوري کرد..؟م...من بد.. بودم يا...يا..بدي کردم در حق..ش؟؟؟

دستشو کشيد رو سرم

_هيچکدوم عزيزدلم....تو خوب بودي.اون لياقت نداشت...

از بغلش بيرون اومدم خيره ي بيرون ..زير لب گفتم


romangram.com | @romangram_com