#آلاگل_پارت_19
ساکت بود!چي داشت بگه؟عرفاني که اين همه ادعاي عشق ميکرد...
با تاسف گفت
_آلا...آلا بذار برات توضيح بدم باشه؟
بدون اينکه چيزي بگم شروع کردم به بستن دکمه هاي پيراهنش...از پايين به بالا...اخري رو هم بستم... اولين قطره اشک چکيد رو گونه ام.. آلاگل سرسخت مغرور شکست!
دستمو گذاشتم رو سينه اش وبا صداي ضعيف گفتم
_پيراهني که من برات خريدم...به دست يکي ديگه از تنت در اومد نه...؟؟ مبارک باشه عشق جديدت...
و قدم برداشتم که برم و با ديدن نگاه غم آلود مژگان بغضم بيشتر شد...پس اونم فهميد جريانو... مژگان منو تو آغوشش گرفت و باهام هم قدم شد...مهسا نگران اومد سمتم و گفت:_آلا جان؟؟قضيه چيه عزيزم؟؟تو عرفان رو ميشناسي؟
وقتي ديد حرفي نميزنم ادامه داد
_بگو جريان چيه؟عرفان يکساله با ميترا خواهرم نامزد هستن!تو چيزي ازش ميدوني؟؟
يکسال؟!!پاهام از حرکت ايستاد... صداي بلند عرفان به گوشم خورد
_آلا... نميذارم از دستم بري....
هه...!منو ميخواد چيکار ديگه؟مگه ميترا عشقش نيس؟مگه همديگه رو نميخوان که درحال عشقش بازي تو اون اتاق کذايي بودن...؟؟ به سرعت از خونشون خارج شدم و کمي بعد مژگان اومد..
??:??]
romangram.com | @romangram_com