#آلاگل_پارت_18
_ولش کن داداشي دل خوش داشتن از تو لياقت ميخواد مهسا لابد نداره ديگه!
لبخندش رو لباش ماسيد و خيره نگاهم کرد. ..چرا همچين شد؟؟
خودمو زدم به بيخيالي و مشغول سالاد خوردنم شدم!اينم حرف بود من زدم؟
بالاخره اين تولد طولاني به پايان رسيد.فرزاد شماره و آدرس خونمون رو ازم گرفت تا توي فرصت مناسب باهم حرف بزنيم..
مژگان و مهسا مشغول حرف زدن بودن به مژگان گفتم همينجا بمونه تا من برم لباسامونو از اتاق پرو بيارم ...
از بس اينجا بزرگ بود ادم ميترسيد گم بشه..در اتاقا هم همه يه شکل بودن!حالا مگه يادم بود اون موقع لباسامونو توکدوم اتاق گذاشتيم..هيچ خري هم اينجا نبود ازش بپرسم..اهان.اينه!البته فکرکنم!!!
به هواي اينکه اينجا اتاق پرو هسش بدون در زدن،در رو بازکردم و با ديدن صحنه ي روبه روم با مکث و هول چشمامو بستم و خواستم عقب گرد کنم که مغزم شروع کرد به آناليز کردن چيزي که ديده بود.......!
در نيمه باز بود... دستم روي دستگيره در خشک شده بود اما...خفيف ميلرزيد!
شايد کمتر از چند دقيقه همه چيز تو ذهنم مرور شد!خدايا خدايا خداياااا....
اون قيافه هاي آشنا...اون...خواهر مهسا؛اسمش چي بود؟!اهان ميترا...اره همون دختر لوند!اون چي...؟اون کي بود؟!اون غريبه ي خيلي آشنا... اون پيراهن طوسي رنگ تو بدن خوش هيکلش!خدايا.. از اين بدترم هست؟
همون پيراهني نبود که من واسش خريدم؟هموني که گفت آلا سليقه ات بيسته عشقم!عشقم؟؟واژه ي مذخرفيه نه؟؟
در با شتاب باز شد... دستم آويزون کنار بدنم افتاد..با شونه هاي افتاده و چشماي لبريز از اشک،به فرد رو به روم خيره شدم!
اومد روبه روم و با فاصله ي چند ميلي از من ايستاد!تنفس هم واسم سنگين بود..
romangram.com | @romangram_com