#آلاگل_پارت_163
صبح زود تر از هر روز ديگه اي بيدار شدم....ديگه خوابم نميبرد.
پرستار وارد شد و با خوشرويي سرم رو از دستم کشيد به سمت دستشويي رفتم...تو آينه به خودم نگاه کردم ...صورتم کاملا بي رنگ و روح بود...چشمام روشن تر از هميشه شده بود ...
از اتاق که خارج شدم شيما و فرزاد رو ديدم...
شيما با نگراني به سمتم اومد و بغلم کرد...تو آغوشش پناه گرفتم ..ولي حرفي نداشتم که بگم!
لباس هامو عوض کردم و بعد از تسويه از بيمارستان خارج شديم....
آزنجمو گذاشتم لبه پنجره و به هواي ابري خيره شدم...
همينطور که نگاهم به بيرون بود گفتم
_چجوري پيدام کردين؟
شيما که رو صندلي عقب نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه ام و با مهربوني گفت
_عزيزم..بهتر نيست بذاري واسه يه وقت ديگه..؟
_نه..ميخوام الان بدونم
فرزاد نگاه کوتاه کلافه اي بهم انداخت و گفت
romangram.com | @romangram_com