#آلاگل_پارت_162
_آلا..عزيزم ميدونم خست...
_بسه فرزاد...من بيش از اوني که فکرکني خستم..حوصله هيچکسم نداارم...تو..هه تو قول داده بودي نذاري کسي بهم آسيب برسونه ....
_اره..تقصير من لعنتي شد ...ازت غافل شدم ...تو فقط اروم باش الا...الان دوروزه بيهوشي ...اين رفتارات طبيعي..شوک بدي بود.
_ميشه يادآوري نکني؟؟
سري تکون داد و دستشو به نشونه ي آرامش بالا آورد خواست از اتاق خارج بشه که گفتم
_ميخوام برم خونه..
_باشه ..الان که نميشه بايد تا صبح صبرکني.
بي توجه بهش خوابيدم و پتو رو رو سرم کشيدم...
صداي بسته شدن در به گوشم خورد...اووف
تاريکي زير پتو حالت خوبي بهم نميداد.سريع پتو رو کنار زدم و به سقف خيره شدم...
چجوري تا صبح سرکنم؟؟نگاهي به ساعت روي ديوار کردم...9شب بود!!!
سيني غذام دست نخورده برگشت...تا صبح چند بار از خواب پريدم...خواب ديدنم به يه اتاق تاريک ختم ميشد و با وحشت بيدار شدن...
جونم بالا اومد تا صبح بشه ...
romangram.com | @romangram_com