#آلاگل_پارت_161
پاهامو تو بغلم جمع کردم و به سرم تو دستم توجهي نکردم...
بابا اومد به سمت...
با صداي تحليل رفته گفتم
_بريد بيرون...
تو چشماي بابا زل زدم و با همون صدا گفتم
_برو بيروون...
همشون متعجب نگاهم کردن و حرکتي نکردن ...
بابا دهان باز کرد دستمو گذاشتم رو گوشام و با جيغ و داد گفتم
_همتوووون بريييد بيروووون ...
ولي ديگه اشکي از چشمام نميومد
چندلحظه بعد دستمو از رو گوشام برداشتم و چشامو بازکردم...
فرزاد آخرين نفرو هم از اتاق بيرون کرد و درو بست...به سمتم اومد و با نگاه غمگين و خسته اي گفت
romangram.com | @romangram_com