#آلاگل_پارت_160

با ياد آوردي همه چيز هق هقم فضاي سکوت بار رو شکست...

چشمامو بستم و از ته دل زار زدم...

چيزي نمي ديدم فقط صداي دعواي فرزاد و عرفان رو مي شنيدم...

دستمو گذاشتم رو گوشام و بيشتر خودم جمع شدم

نفهميدم چي شد و چجوري آتيش دعواشون خوابيد ولي با فرورفتن تو آغوش گرمي که احساس امنيت ميکردم چشمامو بيشتر بستم و به عالم بيهوشي رفتم...

سرمو به چپ و راست تکون دادم و آروم چشمامو بازکردم...صداهاي مبهم رو مي شنيدم ...

_بهوش..

_وااي خدا شکر...

_عمو..

صداهاشون آشنا بود ولي تصوير واضحي ازشون نداشتم.بيشتر پلک زدم و به سيل جمعيت کنارم نگاه کردم...

حوصله هيچکس رو نداشتم...دلم ميخواست دوباره چشمامو ببندم...هرثانيه که ميگذشت چيزاي بيشتري يادم مي افتاد.

مامان با گريه کمکم کرد بلند بشم. هيچي از حرفاشون نميفهميدم و فقط حرکت لب هاشون رو مي ديدم...داشتم ديونه ميشدم از اين حالت...

اشکاشون رو که ميديدم ياد گريه کردن هاي خودم مي افتادم...

romangram.com | @romangram_com