#آلاگل_پارت_154
لعنتي حالا پارس کرده بود.صداي قدم هاي کسي رو مي شنيدم...و همينطور صداش که لحظه به لحظه نزديکتر ميشد _وايسا ببينم.. کي هستي تو؟؟؟؟...لعنت بهت عرفان..
در قفل بود...قيد در رو زدم و سعي کردم از ديوار برم بالا...
حالا ديگه عرفان خيلي نزديکتر شده بود.دستمو گرفتم لبه ديوار و تلاش کردم خودمو بکشم بالا...لعنتي هيچ جاي دست يا پايي نداشت..بالا رفتن ازش جونتو مي گرفت خصوصا با پاي بريده و اين لباس مسخره که تن من بود....بالاخره موفق شدم و خودمو يکم کشيدم بالا...
پامو آوردم بالا و خواستم خودمم بکشم بالا تا برم اونطرف ...که حس کردم يه چيز خيلي محکم و قوي دور مچ پام پيچيده شد...نيم نگاهي به پايين انداختم...ترس همه وجودمو گرفته بود!عرفان با خشم مچ پامو گرفته بود ...
خواستم با اون پاي آزادم بزنم تو صورتش که سريع فهميد و اون يکي مچ پاموهم گرفت ...
با صداي بلندي غريد
_آشغااال ...خودت بيا پايين وگرنه از وسط دوتات ميکنم
دستمو آروم رها کردم ...دور کمرمو گرفت و اومدم پايين...
دستش دور کمرم چفت شده بود و شکمم رو فشار ميداد...
يه جوري انگار منو زده بود زير بغلش ...پاهام که تو هوا آزاد بود رو تکون ميداد ولي لعنتي دستش ذره اي شل نشد.
_عرفان ولم کن توروخداااا
_خفه شو انقدر جيغ جيغ نکن...به اندازه کافي با اين کارت خونمو به جوش آوردي...اينجوري عذابت چندبرابر ميشه....
romangram.com | @romangram_com