#آلاگل_پارت_153
نفس عميقي کشيدم و چوب رو خيلي آروم برداشتم...
قبل از اينکه فرصت رو از دست بدم و بلند بشه چوب رو خيلي سريع آوردم بالا و با يه ضربه محکم زدم تو گردنش...نميدونم اين زور رو از کجا آوردم با اين دستاي سردم...
شايدم خورد تو سرش...نميدونم!!مهم اين بود که باصداي ناله مانند افتاد
به محض اينکه بازوم رها شد عقب گرد کردم و به سمت در دويدم...
با سرعت درو باز کردم و نگاهي به اطراف کردم يه حياط نيمه تاريک ولي پر از دار و درخت...
وحشت همه وجودمو برداشته بود...سوز سرد که بهم ميخورد بدتر بود...شکرخدا راه باز بود و درختي تو مسير حرکت نبود. قدم هام به دو تبديل شد...ولي اين حياط تموم نمي شد ..
پاهام داشت قطع ميشد...چاره اي نداشتم بايد فرار ميکردم.
رسيدم به يه دوراهي...ته يکيش يه اتاق بور که چراغ هاش روشن بود.حتما عرفان اينجاست..
اون يکي راه و در پيش گرفتم و سعي کردم بي هيچ صدايي برم که اون لعنتي نفهمه...ديوار آجري رو مي ديدم...خيلي خوشحال شدم...تندتر دويدم ولي با سوزش وحشتناکي که کف پام احساس کردم ايستادم نميتونستم راه برم...دستي کف پام کشيدم..اينجور که معلوم بود و من حس کردم يه شيشه بود با درد و زجر شيشه رو کشيدم و ناخودآگاه جيغي کشيدم...
صداي کسي رو از ته باغ شنيدم...
عرفان بود_رامين؟؟؟تويي؟؟بيارش ديگه اَہ..
بي خيال درد شدم و به راه کمي که مونده بود ادامه دادم...
صداي پارس سگ رو کنارم شنيدم...نزديک ديوار بود...يه در خروجي بود که سگ کنارش بسته شده بود...
romangram.com | @romangram_com