#آلاگل_پارت_148


_بگو لعنتي...قصدت چيه از اين دورغ گفتناااا؟؟؟

_هه دروغ...!بچه جون هنوز مونده تا باباي پست فطرتت رو بشناسي...!هرچند از اونجايي که ميدونستم مغزت پوکه،شناسنامه ي مادرمو آوردم...

به سمتم اومد و شناسنامه رو جلوي چشمام باز کرد...

معدم خيلي ميسوخت..حالم اصلا خوب نبود ولي تمام توانم رو به کار گرفتم تا چشمام خوب ببينه...فرزانه ...همايون مهرپرور...و ...

مبهوت و ناباور به چهره ي عرفان خيره شدم...

يعني ..باباي من..واي خدا..باورش خيلي سخته..يعني بابام اين کارو با فرزانه کرده؟حالا من بايد اين وسط بايد بشم قرباني؟؟؟

نفهميدم اشکام چجوري سرازير شد ...

ايستاد و با نفرت نگاهم کرد...از چشماش کينه رو ميشد خوند...

صداش بدجور خدشه ميزد به روحم ..

_آوردن اسم پدرت واسم مثل مرگه...اون عوضي باعث عذاب مادرم بود...منو تو بدبختي ولي با عشققق بزرگ کرد...ولي تو ..با بهترين امکانات!اما بي محبت ..اون کثافط عذاب وجدان گرفته بوده..هه خنده داره!

از موقعي که فهميدم با اين نفرت تو دلم بزرگ شدم!پدرت هيچوقت از تهديدات من در امان نبوده ...فکر کرده بود اگه واست راننده شخصي بذاره از دست من دوري...ولي کور خونده

لگدي زد به صندليش و نعره زد


romangram.com | @romangram_com