#آلاگل_پارت_143

مهم تر از همه اينا ...عرفان قصدش چيه؟منظورش از اون حرفا چي بود؟؟...با غمي که يه دفعه تو دلم ريخت،به اين فکر ميکردم که آيا راه نجاتي هست يا نه. ؟يعني ممکنه قبل از هر کاري از اينجا نجات پيدا کنم؟؟

خوني که از بينيم راه افتاده بود،خشک شده بود و من از اين حالت بيزار بودم...چندش آور بود...

همه بدنم از سرما کرخت شده بود و درد ميکرد ...صورتم که کاملا بي حس بود.

ديگه رسما داشتم از خشکي دهان خفه ميشدم که در باز شد و اون پسره سيني بدست وارد شد...

اونم مثل من اخم غليظي داشت...سيني رو گذاشت جلو پام و دستامو باز کرد.

مچ دستام زخم شده بود و بدجور ميسوخت...حتي جرات نميکردم نوازشش کنم...

سيني رو گذاشت رو پاهام و خيلي خشک گفت

_ميمونم تا اينارو کوفت کني ...بخواي دست از پا خطاکني خودت ميدوني که ....

و پوزخندي به چهره ي ترسيده ام زد..

فقط کمي از آب داخل ليوان خوردم حتي نگاهي به بشقاب غذا هم نکردم...

اون يارو هم خيره ي من بود ...

وقتي ديد تصميم ندارم غذاروبخورم گفت

_آقا عرفان گفته بايد غذاتو بخوري...حالا حالا بايد جون داشته باشي ...هه کاراي مهمي باهات داره!پس يالا کوفت کن که کسي حوصله غش کردنتو نداره

romangram.com | @romangram_com