#آلاگل_پارت_141

حرف آخرم انگار واسش زهر بود...با چشمايي که کاسه خون بود نگاهم ميکرد...ولي دهان بازنکرد ...

سيگارشو زير پاهاش له کرد و بهم نزديکتر شد

خيلي عادي و خونسرد...ولي يه دفعه اي زد تو گوشم...با صندلي پرت شدم رو زمين...

سرازير شدن مايع لزج و گرم رو ردي پوست سردم حس ميکردم ...گريه ميکردم ولي صدام در نميومد...

صندلي رو بلند کرد و با پوزخند گفت

_از امروز،از اين ساعت به بعد ميخوام دليل همه کارامو بهت بگم...خووب خوب!اول بگم ..دليل اين سيلي زدنم فقط يک دهم از عذاب هايي که مادرم کشيد،بود . .

با چشماي گرد شده گفتم

_عذاب کشيدن مادرت به من چه رواني!!!مگه من باعث عذابش شدم؟؟؟؟؟

_هييس ...آروم ...صداتو خفه کن!به وقتش ميفهمي دختره احمق!

پشت به من کرد...دستاشو تو جيباش کرد و با صداي بلندتر از قبلش گفت

_اينجا...امروز..به تمام اون سالها..به تاوان همه ي عذاب هاي من و مادرم ..بخاطر اين چند سالي که مثل مرگ برامون گذشت...تقاص پس ميدي...

بطرفم برگشت و بي توجه به قيافه ي شوک زده ي من،آروم تر ادامه داد

_جونتو ميگيرم آلاگل مهرپرور. .!تقاص ميدي...تقاااص..

romangram.com | @romangram_com