#آلاگل_پارت_14
موهامو ساده بالاسرم بستم و چند تيکه ريختم تو صورتم.خط چشم حالت چشمامو قشنگ تر ميکرد..ريمل و رژ صورتي و رژ گونه ملايم.لباسمو با کفش هاي همرنگ لباسم رو به همراه کيف ست ش برداشتم.
مژگان هم يه لباس شب زيبا به رنگ قرمز پوشيده بود...واقعا بهش ميومد..موهاشم لخت دورش رها کرد و با اون آرايش دخترونه محشر شده بود!
عمه و مامان رفته بودن خريد و باباهم نبود!
تقريبا سرساعت رسيديم.يه خونه باغ فوق العاده بزرگ و پرازجمعيت!تولد بزرگ و باشکوهي بود واقعا!
وارد شديم و رفتيم داخل يکي از اتاقا و لباسامونو عوض کرديم ...
با مهسا که دختر زيبا و خونگرمي بود آشنا شدم...و با مژگان گوشه اي از سالن نشستيم.
سالن پر از جمعيت بود و اکثرا جوون!مژگان به اصرار دوستاش رفت تو جمع رقصنده ها و منم نشستن رو ترجيح دادم.
داشتم آبميوه ام رو ميخوردم که احساس کردم يکي ميخ من شده!سر برگردوندم ولي کسي حواسش به من نبود!!
خواستم ادامه آبميوه ام رو بخورم که صداشو شنيدم
_آلاگل؟؟؟تو اينجا چيکار ميکني؟؟
با چشماي متعجب به فرد روبه روم نگاه کردم!اون اينجا چيکار ميکرد؟؟؟مگه نرفته بود؟؟!الان ؟؟اينجا؟؟با شک و تعجب گفتم
_فرزاد...!تو ..اينجا چيکار ميکني؟؟
فرزاد پسر دوست بابا بود...تنها پسري که تو بچگيم باهاش خوش بودم..چندسالي ازم بزرگتر بود ولي از بس مهربون بود هميشه دوسش داشتم!
romangram.com | @romangram_com