#آلاگل_پارت_136
با احساس درد بدي توي همه ي بدنم آروم چشمامو باز کردم...چشمام تار ميديد...تصاوير مبهم بود...
تند تند پلک زدم تا يکم واضح شد.يه جايي شبيه يه انباري بزرگ ...به دور و برم نگاه کردم ...تنها صندلي که من روش نشسته بودم،اونجا بود و ديگه هيچي...
دست و پاهام با طناب محکم و قطوري بسته شده بود...مچ دستام ميسوخت...
همون لباس عروسکي تنم بود!پاهاي برهنه ام از سرما بي حس شده بود...اينجا خيلي سرد بود.
چشمامو بستم و يادم اومد ...که تولد ساره بود..آره!توي باغ ..ترس و دلهره ام!
با ترس چشمامو باز کردم ...آخه من اينجا چيکار ميکردم؟؟؟
کمي وول خوردم که هيچ فايده اي نداشت!اصلا به صندلي چسبيده بودم انگار.
گلوم خشک بود.دهان باز کردم و با تمام سعيم داد زدم
_کمک!!!يکي بياد منو نجات بده.......کسي اينجا نيستتتت؟؟؟؟
از خشکي دهانم به سرفه افتادم...
دوباره فرياد زدم و اين بار اسم خدارو گفتم
_خداياااااااا...تو نجاتم بده...
romangram.com | @romangram_com