#آلاگل_پارت_135
شيما_جايي ميري آلاگل؟
بي حوصله گفتم
_نه ميرم تو باغ يکم..قدم بزنم!
حرفي نزد ..ميدونست اين يعني ميخوام تنها باشم حتي دو دقيقه!!
پله هارو آروم آروم اومدم پايين و راه سنگي رو پيش گرفتم...
فکر کردن به گذشته يه چيز بيهوده بود...چيزي جز عذاب و ناراحتي نداشت.
دلم ميخواست هيچ چيييز تو ذهنم نباشه..خاليه خالي...
هيچکس تو باغ نبود..نمي ترسيدم با اين عظمت ولي يه دلهره داشتم...که نميخواستم الکي بزرگش کنم ...
يه جايي بودم بين در وردوي عمارت و در باغ...مردد بودم که برگردم داخل يا نه...
احساس ميکردم يکي خيره داره نگاهم ميکنه...بدجور نگاهش سنگين بود!
دلهره ام بيشتر شد ...
از جام تکون نميخوردم ...ترس بدجور اومده بود سراغم...
تا خواستم سر برگردونم يه پارچه جلو دهنم قرار و گرفت و لحظه اي بعد چشمام روهم افتاد...
romangram.com | @romangram_com