#آلاگل_پارت_130


_برين ديگه اما و اگر هم نداره.پدرم در جريان هستن ...شماهم اينجا کاري نداريد.خداحافظ

شيما با خنده گفت

_رسما بهش گفتي برو گورتو گم کن

_ههه دقيقا!مثل کنه دنبال آدمه من نميفهمم بابا چرا مرخصش نميکنه!امشب کلي بهش گفتم تا گذاشت...دوست ندارم باديگارد داشته باشم!

_خوبه که...

نگاه چپي بهش انداختم که کلا لال شد!

چند نفري تو باغ بودن .داخل عمارت شديم و لباسامونو بدست خدمتکار داديم.

ساره رو اون سمت سالن ديدم که مشغول صحبت با چندتا دختر بود.

سالن تقريبا پر بود از دختر پسرهاي جون و..به اضافه چندتا خانوم و آقاي مسن و متشخص.

نگاهم روي ساره بود با اون لباس خوش رنگ و آرايش زيباش فوق العاده شده بود سريع برگشت به سمتون ...از جمع اونا جدا شد و به سمتون اومد

منو تو آغوش خودش گرفت و با خوشحالي گفت

_خيلي خوشحالم کردي که اومدي آلاگل.


romangram.com | @romangram_com