#آلاگل_پارت_128
معذب بودم از اين نگاه..نگاه ترحم آميز..نگاه همدردي!چجوري وقتي تو موقعيت من نبوده و نيست،ادعا ميکنه که درکم ميکنه و حالمو ميفهمه ..؟!.
_آلا...اون پسره ي عوضي تورو داغون کرده ..اون يه مريض روانيه به تمام معناست ...
عصبي و بود و با کلمات بازي ميکرد
_پسره ي احمق...بخدا نميذارم ديگه کسي بهت آسيب برسونه.نميذازم ناراحت کنن.اون لياقت تورونداشته کسي که با همه ي دخترا تفريحي ميچرخه تعادل نداره!خودم کمکت ميکنم همه چيزو فراموش کني و خاطرات بدهم از يادت بره...
بدون هيچ عکس العملي نگاهش ميکردم
نميدونستم چي بگم؟فقط خسته بودم و بي قرار...
_مامان و بابام نفهميدن؟
_چرا..از مطب که اومديم بيرون راننده زنگ زد و بهش گفت ...بابات که خارج از شهر بود و الان ديگه بايد برسه مامانتم همينطور..
پوزخندي زدم و سرمو برگردوندم.
بالاخره بابا و مامان هم اومدن پيشم و به فرزاد گفتن بره...حالا نصيحتاي اينارو کجاي دلم ميذاشتم؟دلسوزياشون ...حرفاشون که نصفه نيمه بود..!خستگي از چشمهاشو مي باريد ...زياد حرفي نميزدم..دکتر اومد و اجازه مرخصي رو داد ...واقعا کلافه کننده بود اينجا..
بطرف شيما برگشتم و گفتم
_چطور شدم؟؟؟
romangram.com | @romangram_com