#آلاگل_پارت_121

با چشماي متعجب و منتظر نگاهش کردم

_عرفان از خودش و خانوادش چي بهت گفته بود؟

لبامو با زبون تر کردم وگفتم

_گفته بود...گفته بود که تک فرزنده و..گفت مادرش فوت کرده و باباش اکثرا خارج از کشوره ....!

پوزخندي زد و گفت

_از کارش چي؟نگفت چيکارس؟؟

_ميگفت يه شرکت داره که همه کاراشو سپرده به شريکش..نميدونم!زياد حرفي نميزد ...

_هه..ولي آلا بايد بهت بگم همش يه مشت دروغ بوده.خانوادش رو نميدونم کي و چي هستن...ولي درمورد شغلش بايد بهت بگم که..فقط کارش له کردن روح و روان دختراست...

با نگاه غمگينم بهش خيره شدم و گفتم

_تو که..اينارو ميدونستي چرا از اول نگفتي؟چرا اون روز نيومدي سر قرار؟

_آلا بخدا من بارها خواستم بهت بگم يا تو خودت نخواستي يا...عرفان فهميد و نذاشت..

با اخم گفتم

_عرفان نذاشت؟واضح حرف بزن...

romangram.com | @romangram_com