#آلاگل_پارت_12


عرفان_راستش فردا بخاطر کارم مجبورم برم اصفهان...از اونجايي که کارم خيلي واجب و وقت پرکن هسش،نميرسم جواب تلفنمو بدم ...نگران نشي.برگردم خودم بهت زنگ ميزنم.

قول الکي زياد ميدي عرفان!!با بيخيالي گفتم

_باشه موفق باشي.من رفتم مامان صدام ميکنه.باي. و بدون معطلي گوشيو قطع کردم و انداختم رو کاناپه ...

اصفهان..قرار کاري!!!دروغ بود يا راست؟؟؟.

ديگه اينجور رفتار کردنش داشت واسم ميشد عادت ...بايد يه جوري به ساره زنگ بزنمو حرفاشو بشنوم.

رفتم پيش عمه هما و بعد از بوسيدن و شب بخير گفتن بهش به تختم پنا آوردم و با فکر به کاراي عرفان و قرار با ساره خوابم برد...
دو روز بعد از اون شبي که عرفان زنگ زد و خبر رفتنش رو داد،ميگذره...الان از مدرسه اومدم که ديدم مژگان اينجاست..اول فکر کردم اومده به عمه سر بزنه ولي بدش اومد تو اتاقم و به نحوه ي خودش خرم کرد تا باهاش برم تولد مهسا،دوستش.که امشبه.ميگفت مهسا سفارش کرده حتما منم باهاش برم!!

وارد حمام شدم و خستگيمو زير دوش از تن بيرون کردم...

ناهار رو با مژگان تو اتاق خورديم و بعد هم زنگ زديم به شيما که اونم بياد ولي گفت مهموني دعوتن...!

داشتم کمد لباسامو ديد ميزدم تا يه لباس مناسب پيدا کنم که مژگان گفت..

_آلاگل؟

_جانم؟

_ميگم...تو هنوز با اين پسره...چي بود؟،اها عرفان..هنوز دوستي؟

romangram.com | @romangram_com