#آلاگل_پارت_117

يه دفعه برگشت و گفت

_نه به اندازه ي تو...!

_هه معلومه کي فوضوله دوساعت منو سوال پيچ کرده!

جوابي نداد ...

خواستم برم که با حرفش وايستادم

_دارين برميگردين؟

خندم گرفته بود!واقعا اين بشر فضول بود!

سري به نشونه ي آره تکون دادم و برگشتم ويلا...

فرزاد هم رسيده بودن از همگي خداحافظي کرديم و بعد از گذاشتن وسائل تو ماشين بسمت تهران حرکت کرديم...

بعد از تعطيلات دوباره روز از نو و روزي از نو!مدرسه و درس شروع شد!

تواين چند روز،دوبار عرفان رو ديدم...جوري رفتار ميکرد انگار از اول همديگه رو نميشناختيم!چه بهتر...!

از مدرسه خارج شدم که ساره رو ديدم..!

اخم غليظي رو پيشونيم نشست...اومد به سمتم ...نگران بود و کلافه بددن مقدمه و اينکه به من اجازه حرف زدن بده شروع کرد به حرف زدن

romangram.com | @romangram_com