#آلاگل_پارت_115
سرمو گذاشتم رو پاهاش و گفتم
_اينکه مادر و پدرم بجاي اينکه اکثراوقاتشون رو کنار من باشن کنار بقيه بودن...سرگرم کارشون بودن!ميگن ايناهمش واسه رفاه منه...بسه ديگه!من رفاه نميخوام.هميناهم واسم زياده!يکم محبت خالصشون رو ميخوام...
عمه سرمو نوازش کرد ..حالا انگار بعد مدتها زخمم سر بازکرده بود .!
ادامه دادم
_همه ي زندگيمون خلاصه شد تو مريضاي بابا و موکل هاي مامان!خلاصه شده تو مهمونيا..هميشه آرزومه بابا يکم محبت و مهربوني شما يا عمو هادي رو داشت..!هروقت رسيدن خونه فقط خستگي بوده که رسيده به من...!اينا گله نيست عمه..من عادت کردم ديگه .به اينکه اخم بابارو ببينم و قربون صدقه رفتناي عموهادي واسه بچه هاش.. عادت کردم به ديدن خيلي صحنه ها !
_الهي عمه قربون دل پرت بشه...چرا اين همه غصه رو تو دلت نگهداشتي عزيزعمه؟
لبخندي به مهربونياش زدم و گفتم
_به کي ميگفتم عمه...هرکس مشغله ي خودشو داره . درضمن من بچه نيستم کسي واسه گرفتن محبت از مامان و بابام بخواد کمکم کنه!اونا خودشون بايد بدونن که يه دختر روح لطيف و شکننده داره.!
_درست ميگي دخترکم..ولي هيچکس از دل ديگري خبر نداره!زود قضاوت نکن...تو چخبر از دل يه مادر داري؟چخبر از نگراني هاي دل يه پدر داري؟مطمئن باش اونا دورا دور هواتو دارن...خداروشکر کن همين که بالاسرتن ...
سکوت کردم...نميدونم!هيچي نميدونستم ...پس چرا يه بارم نشده با،بابا پچ پچاي پدر دختري داشته باشيم؟
با مامان بحثاي مادر و دخترونه ..؟!
واسه ناهار نرفتم پايين و به عمه گفتم ميخوام استراحت کنم..
بعد از ظهر رفتم ساحل...تنهاي تنها!
romangram.com | @romangram_com