#آلاگل_پارت_113
لبخندي نشست رو لبام که بيشتر شبيه دهن کجي بود!دهن کجي به خودم..به اينکه يکبار نشده مامانم از چشمام چيزي رو بخونه ...با ادامه حرف شيما رشته افکارم قيچي شد.
مژگان_پس چرا اون شب گفت شايان بايد با دخترخالش ازدواج کنه؟
شيما_د همين ديگه دخترخووب!بنظر من مامانم اين کارو کرده که ببينه عکس العمل تو و...شايان چيه؟!!ببينه تا چه حد همديگه رو ميخوايين...
مژگان سري تکون داد و لبخند محوي رو لباش نشست...
شيما_مژگان ..اين پنهون کاري هارو بذاريد کنار...تو و شايان بچه نيستيد که!رابطتون هم که فرماليته نيست ...پس دليلي واسه پنهان کاري از خانواده ها نميمونه!
مژگان_نميدونم بچه ها...من که نميتونم به شايان بگم زود باش بيا خواستگاريم و اين حرفا..!اون خودش بايد بدونه که الان وقتشه!
_راست ميگه دخترعموم!!توام بجاي اينکه با عروس حرف بزني برو دم گوش داداشت وز وز کن بلکه اين حرفا روش اثري بذاره!
ميز شام کم کم آماده شد...!با اينکه فقط يه تيکه کيک خورده بودم امابازم اشتها نداشتم...!
فقط با غذام بازي ميکردم ...
بعد از شام کم کم عزم رفتن کرديم.
سعي کردم شب رو بدون هيچ فکري بخوابم...که تا حدودي موفق بودم!
صبح که بيدارشدم مامان گفت تا بعدازظهر ميخواييم برگرديم....
بهش گفتم که ميخوام پيش عمه بمونم ولي موافقت نکردن...!مدرسه و ...اين چيزا بهونه خوبي بود!
romangram.com | @romangram_com