#آلاگل_پارت_100
_الانم برو حاضرشو با بچها بريد خريد...
_چشممم.پس فعلا.
از اتاق خارج شدم خبري از مژگان نبود.
شيماهم تو اتاق بين خواب و بيداري بود که صداش زدم و جريانو بهش گفتم.
بعدهم زنگ زدم مژگان خلاصه طبق معمول چهارتايي رفتيم سمت مرکز خريد..
مژگان حالش بهتر بود... واقعا حيف بود بخاطر چيزاي کوچيک ناراحت کنن خودشونو وقتي راه حل داشتن واسه مشکلشون...
تو ماشين به اين فکرميکردم که چي واسه فرزاد بخرم؟؟معضلي که هميشه واسه کادو خريدن تولد هاي شايان داشتم!
بچها هرکدوم کادويي واسه فرزاد خريدن.
درمونده به ويترين مغازه ها نگاه ميکردم.
يه دفعه نگاهم رويه چيزي ثابت موند. اسمش خيلي آشنا بود واسم...آره...خودشه!
با خوشحالي وارد مغازه شدم و کتاب رو با يه جعبه کادويي قشنگ خريدم.
هموني کتابي بود که فرزاد عاشقش بود...
romangram.com | @romangram_com