#آلا_پارت_9

-برو بالش و ملافه بیار.
سردار - نمیری رو تختت!
-نه نمیتونم.
سردار رفت تو اتاقم، آلا... ناقص شدی، ببین یه نشستن ساده چیکارت کرده! هیس. هیس،من خودمو نمی بازم... چشمامو بستم و گفتم : مهم ترین هدف اینه که یه روز یکی رو شبیه خودم تو شرایط مثل هم قوی کنم. من باید ثابت بشم... توام میتونی آلا تو میتونی... تو میتونی...
سردار بالشت و ملافمو آورد و خودش هم تلویزیون رو خاموش کرد و چراغارو هم همین طور و رفت توی اتاق. توی تاریکی به سقف نگاه میکردم.
یه روز توی اینستاگرام عکس دختری رو دیدم که قربانیِ اسید پاشی بود "مرضیه ابراهیمی" فعال بود، خیلی جاها دیدم عکسشو که فعالیت میکرد. توی قلبم بهش افتخار میکردم. یه زن بود که قربانی خشونت یه مرد بود اما هنوز م*س*تقل و قوی بود. از اینکه هم جنس من بود حس قدرت میکردم. برای من با اون همه زیبایی و نخوت یه الگو بود...
دلم میخواد شبیه اون باشم... برای خیلی ها بشم یه انگیزه برای ادامه... اول از همه برای خودم، این یعنی "خودباوری"... آلا بالاخره همه چی روون تر میشه. مثل الان نسبت به چهارده ماه پیش... اون روزا خیلی حالم بدتر بود... خیلی ناامید بودم... خودم خواستم که به خودم برگردم... آدما به تنها کسی که بعد ترکش باید برگردن فقط خودشونه. اگر یه آدم خودشو ترک کرد باید هرجور شده به خودش برگرده.
صبح اول صبح، ساعت یه ربع به هفت رفتم یکم پیاده روی کردم. آروم روی سطح صاف، و تنها بیست دقیقه الی نیم ساعت... توی صف نونوایی بودم که یکی دو نفر بیشتر نبودن، سلیمه رو دیدم از خونه ی حاجی اینا
اومد بیرون، سر بلند کرد تا منو دید، سریع این ور اون وره خیابونو نگاه کرد و بدو بدو اومد طرفم.
آروم گفتم :بدو بدو زنِ سردار الان فرار میکنه، واحد خبریِ خونه ی حاجی سلیمه خدمتکار حاجی آماده ی گزارش.
-سلام خانوم.
-سلام خوبی؟
سلیمه - قربون چشمو ابروتون ،چه خبر شما خوبین؟ اقا سردار خوبه؟ کجاست؟ - تو رخت خواب.
سلیمه لبشو گزید و خندید و گفت:وااای!
-هفت صبح خوابه دیگه سلیمه جان، کشاورز که نیست شش صبح بره آبیاری.
سلیمه - دیشب خونه ی حاج اقا اینا رب بار گذاشتیم.
- بار گذاشتید؟ پختید یعنی! بله دیدم از تو تراس.
سلیمه - حاج خانوم گفت برای عروس خانمم هم بذارید.«چه چشم و ابرویی اومد برای عروس خانوم گفتن»
خندیدم و گفتم:پیاز داغشو زیاد نکن
سلیمه با هیجان و باز چشمو ابرو اومدن گفت: به جون خانوم کوچیک گفت برای«عروس خانومم»
با خنده گفتم : جون خودت. چرا خانوم کوچیک؟ از شهلا بدت میاد مگه؟
سلیمه لب گزید و گفت: خاک بر سرم نه والله... دوستش دارم. قسم خوردم دیگه. استفاده داری؟ ربو میگما
خندیدمو گفتم:می خوای به اسم من بردار برای خودت من راضیم.
سلیمه باز لبشو تا کجا به دندون گرفت و گفت:به جوونِ...
- سلیمه قسم نخور بابا! نصف نصف خب؟

@romangram_com