#آلا_پارت_10

سلیمه سریع گفت :خب، آخه دوتا دبه است.
زدم زیر خنده و گفتم: سلیمه تو حیف شدی...
رفتم جلو دوتا سنگک گرفتم و سلیمه گفت:
- آره دوتا بگیر آقا سردار صبحونه زیاد میخوره.
خندیدمو گفتم:
-آقا سردار کِی کم میخوره؟ سلام برسون.
سلیمه - نمیاین خونه ی حاجی؟
-من که تنها نمیام، سردار بگه میام.
سلیمه - خانم بزرگ امشب دعوت میکنه ها.
باخنده گفتم:ای وااای باز جلوتر خبر دادی سورپرایزش رفت.
سلیمه - نگید گفتما. ولی داشت میگفت این سردار زن گرفته مارو یادش رفته، خوبه یه کوچه فاصله داریم. حاجی هم گفت خب فردا شب زنگ بزن به عروس خانم دعوت کن، امروزه جوونا رو باید دعوت کرد.
-وااای سلیمه یه واو جا نذاری ها. «خندیدمو گفتم»:باشه شب میبینمت خداحافظ.
سلیمه - وایستا یادم رفت اینو بگم، برای شهلا خانوم یکی زنگ زده میخواد بیاد خواستگاری.
خندیدمو گفتم:خداحافظ واحد خبری خونه ی حاجی.
هنوز یه قدم هم دور نشده بودم که سلیمه داشت با یکی دیگه حرف میزد و خبر میداد.
- عروس حاج زرگره دیگه، خیلی مومنه، خود حاجی اینو براش درنظر گرفته...
هیچ کدوم از دورو بری ها و فامیل حاجی نمیدونستن قضیه ی ازدواج منو سردار چیه، تا حدی که خدمتکارهاشون هم نمیدونستن که من محجبه نیستم و نیمی از صورتم ازبین رفته که این پوشش رو دارم.
دیر یا زود می فهمند اما شاید علت ازدواج رو نفهمند. این چیزیه که حاج آقا خواسته بود و چون ازم خواهش کرده بود روشو زمین نذاشته بودم.
در خونه رو باز کردم و صدا زدم : سَری... سردار... سردار بیدارشو...
از تو اتاقش خواب آلود داد زد :آلا...
خندیدم... آروم خندمو جمع کردم، چقدر سخته خودتو بزنی به اون راه... ولی من زدم.
مثل الان که صداشو از توی اتاق می شنوم و دلم میخواد صورتشو با ناخون جوری زخمی کنم که هرگز جاش پاک نشه اما... اما... توجیه میکنم که این یه تصادف بود.. توجیه میکنم که غرورم این حالو بهم داد...
خشممو میپوشونم... یه موزیکی تو لپ تاپ پلی کردم و ایمیل های مجله رو زدم که باز بشه تا چای بریزم...
میری دوراتو میزنی
بازم برمیگردی پیش من

@romangram_com