#آلا_پارت_8

زیر لب گفتم : شروع شد.
باهاش دیگه حرف نزدم، بعدشم ظرفارو شستم، چای ریختم، لیوان چای خودمو برداشتم و رفتم هاردمو آوردم و دیدن یه سریال جدیدو استارت زدم، هندز فری توی گوشم گذاشتم و داشتم فیلمو میدیدم و گاهی نت برمیداشتم برای مقاله هایی که واسه مجلات هنری و فرهنگی مینوشتم که از لبه های دور ال سی دی لپ تاپ که مشکی متالیک بود و انعکاس نور داشت، دیدم سردار پشت سرم ایستاده، دم آشپزخونه، میز ناهارخوری دقیقا کنار در ورودی آشپزخونه بود و داره سریال و نگاه میکنه تا رسید جای حساس فیلم در لپ تاپو بستم، یه جور که سردار بی اختیار گفت : عـــه!
برگشتم با یه خنده ی مضحک نگاش کردم، سریع خودشو جمع و جور کرد و آروم گفت :اومدم یه چای دیگه برای خودم بریزم...
رو به استکان خالیش اشاره کرد و به سمت کتری رفت.
گفتم:من مشکلی ندارم بیا بشین ببین، تو که نمیتونی یه عمر همینطوری رفتار کنی،حداقل راحت رفتار کن چون یادت که نرفته حق طلاق بامنه، پس راهی رو پیدا کن که خودتو تسکین بدی.
در لپ تاپو باز کردم و موبایلم زنگ خورد. از جا بلند شدم کمرم تیر کشید. نفسمو حبس کردم جیغ نزنم...
دستمو جک زده بود به میز، نفسمو چند بار از دهنم خارج کردم... و سردار از آشپزخونه عصبی گفت :
-گوشِت سنگین شده؟داره...«زانوهام از درد میلرزید زیر لب گفتم» :خوبم... خوبم... خوبم آلا خوبم
سردار- آلا!
-سردار میشه بیای...
زانوم خالی شد گفتم الان بخورم زمین قشنگ نور علی نور میشه، زیر بغلمو قبل زمین خوردن از پشت گرفت؛ از درد تنم خیس عرق شده بود. مچ دست سردارو محکم گرفته بودم
سردار با هول گفت : چیکار کنم؟
-کمکم کن دراز بکشم.
سردار - همین جا!؟
-نه توی اتاقای طبقه ی بالای ویلامون.
سردار باز نوچی کرد و همون جا رو زمین آروم کمکم کرد تا دراز بکشم و گفت:چرا اینطوری شد؟
-خیلی وقته نشستم یهو بلند شدم.
سردار - داروهات کجان؟
بهش نگاه کردم زرد شده بود، این که تا حالا مریض ندیده تو عمرش، رفت داروهامو آورد
دوتا قرص خوردمو گفتم:دکتر استرانج دیدی؟
سردار همون طور دو زانو بالای سرم نشسته بود شوکه گفت : هان؟
-داستان یه دکتریه که دست اصلیش که باهاش عمل میکنه از کار می افته، راه اینکه به بدنش دستور بده و سلول ها رو ترمیم کنه رو با افکارش پیدا میکنه و قدرتش بدست میاره، خیلی ها مقاله درموردش نوشتن که خیلی از جاهای دنیا این علمو آموزش میدن.
سردار - چیه بری آموزش ببینی؟
-نه... آدما چیزی رو آموزش نمی بینند فقط باور می کنند که بلدند همین.
سردار سری به طرفین تکون داد و از جا بلند شد و گفتم:

@romangram_com