#آلا_پارت_5

-هر قبرستونی خواستی ببر ،منُ جوری ادب کرده که تو مغزم رفته از درون باید رشد کنم .
سردار پوز خندی زدو گفت : آره از درون ،رشد کن ،رشد کن چون بعد عقد من یک قرونم برای ریختت خرج نمیکنم.
شونه بالا دادم و گفتم: بهتر نکن ؛خودتم با من زجر میکشی ؛آخ آخ خدا پولو ازت بگیره ببینم منم منمت به چی میرسه ؛بد بخت
سردار با حرص نگام کرد و سری تکون دادم و گفتم :هان ؟
سردار - بدبخت تویی ،بد بخت تو بعد عقد نمیتونی کاری کنی من که با هر کی دلم بخواد میرم .
شونه بالا دادمو گفتم :من قبل این اتفاق هم ه*ر*ز*ه نبودم ،بازم نیستم ، تو هر غلطی دلت میخواد بکن.
سردار قیچی بزرگ خیاطی رو برداشت با حرص بلند کرد ،با اینکه تقریبا شش هفتا قدم ازم فاصله داشت در اتاق باز شدو مامانم وا رفته گفت:
-خاک بر سرم .
سردار اول یکه خورده مامانو نگاه کرد و بعد قیچی رو گذاشت وگذاشت رفت ...
گذشته ها رو پس زدم برگشتم به زمان حال ، از پشت شیشه تراس داشتم به حیاط نگاه میکرد آوردتم
تو این خونه ی شصت متریه دو خوابه ، فک کرد من اذیت میشم ، من دنیامو توی اتاق خودم میسازم با مدادمو کاغذام با چرخمو با دور بینم ...
به ساعت نگاه کردم نزدیکه نه و نیمه ...
زود تر نمیاد ولی تا ده میاد ، خنده ام میگرفت ،باباش گفته بود نیومد به من زنگ بزن ، حاج نبی خیلی مومن بود و دودوتا چهار تاش زیاد بود ... سردار هم از باباش عین سگ میترسید عین عین خود سگ .
سفره شامو انداختم من حتی شامم درست میکردم به خونه و زندگی میرسیدم من با سردار دشمنی نداشتم
اونم از عمدو قصد پدرمو در نیاورده بود من فقط تقاصش کردم به خاطر تخطیش ،من انتقام گیر نبودم بیشتراز اون در درون خودم ؛ خودمو مقصر میدونستم. نمیخواستم یه عمر سر ناسازگاری بذارم، من این ازدواجو نگه میدارم که کسی دلش برام نسوزه کسی نگه مغروره بدبخت کلاهش افتاد ته معرکه ...
سردار اولا فک میکرد من انتقام میگیرم سر ناسازگاری میذارم اما به مرور فهمید من خیلی عادیم ، خیلیم زود اینو فهمید من حتی فیلمای مورد علاقمو توی لب تابم میبینم ، حتی یک قرون ازش نمی گیرم.
خرید خونه رو خودش میکرد حتی تا اون روز که شصتو هفت روز از زندگی مشترکمون میرفت حتی یک قرون نداده بود ، نگرفته بودم کاریم بهم نداشتیم ،من حتی تواتاقم میخوابیدم اونم تو اتاقش ،سر شام من بیشتر حرف میزدم ...
اما سردار یک سکوت تلخ داشت و گاهی اوقاتم تنها شاید برای چای همراهم میشد یا چیزی مشابه اون کلید انداخت اومد تو خونه ، یه نیم نگاه بهم کردو گفتم :
- سلام ،خسته نباشی.
سری تکون دادو دیدم یه لنگه کفشش گلیه با اعتراض گفتم :عه! عه! چرا اون کفشو آوردی تو ؟!
رفتم جلو ی لنگه رو از تو جا کفشی برداشتم انداختم بیرون و سردار شاکی گفت :
-نکن بابا ، اومدم پیاده بشم تا در پارکینگو باز کنم پام رفت تو گل این ساختمون بی صاحب یه در ریموت دار هم نداره باید پیاده شم در رو باز کنم .
-اوخ اوخ دیدی چی شد .
سردار دست به کمر گفت: نوچ ، نذار بیرون میان کفشو میبرن ، میدونی چند میلیونه این کفش .
-کی یه لنگه کفشو میبره تیمور لنگ ؟

@romangram_com