#آلا_پارت_42

-هیچی دیگه. تو اومدی تو ماشینم، دیگه گفتیم تو در اولویتی.
خندیدم و سردار گفت : دیوونه!
به شیشه با سر اشاره کرد و گفت: ببین چیکار کرده، اتو رو پرت میکنند؟
- اتوم شکسته؟
سردار - نمیگی پرت میکنی بیرون میخوره تو سر کسی؟
- پاشو ببین کسی رو نکشته باشم.
سردار از جا بلند شد... پسر ساده لوح مهربون... چرا اینطوری شد؟ میگه شبا خوابم نمیبرده احمق...میترسیده بد قلقی کنم... شبیه دوست اجباریمه. میگه من درک میکنم... اتفاق ناگوار رو... اتفاق...
سردار - آباژوره هم نیست!
-نمکی برده حتما.
سردار با پوزخند نگاه کرد و خواستم جا به جا بشم از درد صورتمو جمع کردم و سردار گفت: بدتر شد؟
-بلدی آمپول بزنی؟
سردار - نه.
- کاری نداره که من یادت میدم، من امشب آمپول نزنم میمیرم.
سردار - آلا... من نمیتونم به حاجی نه بگم.
با اخم و خشم نگاش کردم و اومد پای تخت. نشست و گفت:آلا، من "نه ها" رو توی اتاق گفتم.
-من میگم نه.
سردار - آلا! حاجی به تو کار نداره، منو بدبخت نکن...
با اخم نگاش کردم و گفتم : آخه... من با این صورت چه عروسی بشم؟
سردار وا رفته نگام کرد و گفتم : حاجی حرف از کجاش درمیاره.
سردار شاکی نگام کرد و گفتم: گور بابای حرف مردم، من چطوری بیام عروسیم!؟ هوووم؟ من شو دارم اما خودم باید پشت پرده باشم، خواهرم اداره کنه.
-چمچاره، مادرتو واسطه کن من عروسی نمیام.
سردار - ای بابا... حاجی لج میکنه.
-برو یکی از آمپولامو بیار...
سردار - برو بابا، من تا حالا آمپول نزدم که.
- ترسو، یادت میدم.

@romangram_com